سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از ستم بپرهیزید که دلهایتان را ویران می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

4 یوسف در بند اسرائیل



84/8/6 ساعت: 8:32 عصر
 

ارائه کارت شناسائی الزامی است.           

اوکی! من شاعر نیستم، یک بسیجی ام.

از قضا از شعر آنقدر میدانم که از اتم. من شاعر نیستم، اما از شاعران بی درد همان قدر بی زارم که از زنان سیگاری پشت چراغ قرمز ((پارک وی)). سخت دلتنگم، از وزن و قافیه بیزارم، از سخنرانان بی درد هم. منبری که بر آن فریاد نزنند به درد خرک ژیمناستیک هم نمی خورد.......... ((سنگر ونیز شهادت می دهد که من یک بسیجی ام و شاعری نمی دانم، دلم می خواهد بد بگویم به شهری که ایستادن بلد نیست، به جماعتی که گریه بلد نیستند. به شاعرانی که وزن و قافیه را می شناسند، اما اندوه دل مردمانشان را نه، شاعرانی که کاپیتان بلاک می کشندو زغال جکسون مصرف می کنند. تماشاگران قرمزته، آبیته از بعضی شاعران شاعرترند.

مصرف  مصرف  مصرف

خاک بر سر خیابانی که توشیبا را نمی شناسد و سونی را نادیده می گیرد و به سامسونگ سلام نمی دهد

مصرف  مصرف  مصرف

من شاعر نیستم تا بگویم: آبشار سبز گلهای سفید و انارهایی که ترک بر می دارند و ستارگانی که چشمک می زنند و دخترکانی که اندوه ما را ریسه می روند و پارس سگی که افکار سوزانا را به هم می ریزد و انگوری که تشنه شراب شدن است و مهتاب که به عشق من و تو لبخند می زند و شب و سکوت و صدای دل انگیز جز جز زغالها و چشمهای خمار شاعران بی خیال، آدمهای بی خیال، دلهای بی خیال، طبلهای بی خیال، عالم بی خیال......

من یک بسیجی ام و از کاسه در می آورم چشمی که را که به ((حاج همت)) چپ نگاه کند و خرد می کنم دهانی را که به ((حاج احمد متوسلیان)) بد بگوید

بروید از اینها زندگی کردن بیاموزید، عشق ورزیدن بیاموزید

من یک بسیجی ام و قسم می خورم حاج همت علامت ظهور بود

من یک بسیجی ام و فریاد می زنم حاج احمد متوسلیان را به روزنامه ها تبعید نکنید!

من قسم می خورم حاج احمد نشانه بود تا جاده را عوضی نرویم تا ماشین های بنز زیرمان نکنند.

حاج همت افتخارش میراندا خوردن با ((به به تو))نبود، افتخارش آب کیوی خوردن در گیلاس طلایی نبود

دهان حاجی محراب کلمات بود، لبهایش بال فرشته ها را بوسیده بودند، دهان حاجی رودخانه صلوات بود و او روزی برای همه گفت: ((من در پوتین بسیجی آب می خورم)) و بعد هم گریه کرد، این را حاجی گفت و گریه کرد و گفتم حاجی چقدر بزرگ بود

چه خوب است بعضی ها بشنوند و با خودشان خلوت کنند

من شاعر نیستم، من یک بسیجی ام

اما حاج احمد متوسلیان یک بسیجی شاعر بود، او زندگی اش شعر بلندی بود که در قافیه فلسطین تمام شد، او آنقدر بزرگ بود که همه اش سهم ما نمی شد، خدا قدری از بزرگی اش را به همسایگان مدیترانه هدیه داد تا سرزمینشان را تطهیر کنند تا سربلندی را بیاموزند و از شهادت طفره نروند و با عاشقی کنار بیایند

من یک بسیجی ام، نه چپم، نه راستم، نه رادیکالم، نه میانه رو. کاش شلمچه مرا بلعیده بود تا با این کاروانها که هرازگاه سری به تهران زنند به بهشت زهرا می رفتم. من یک بسیجی ام و هر روز در باتلاق گناه فرو می روم ((و کور شوم اگر دروغ بگویم))

سلام بر بچه های بی پلاک و با پلاک

سلام بر شانه های خسته، زیر تابوت بچه های فکه

این تابوتها برای هفت سین آسمان سنبل می برند، اینها اهل وفا بودند و اهل بلا، حدیث عاشقی اینها از جنس دیگری بود، علاج زخمشان خروار ترکش بود، علاج تشنگی شان هزار تیر داغ، آفتاب شلمچه خوب می داند تشنگی یعنی چه

من یک بسیجی ام و خدا می داند نبریده ام و قسم می خورم بسیجی مانده ام

((ای جماعت! ما بسیجی مانده ایم)) و این تابوتها که هنوز شما را رها نکرده اند، گواه ما هستند. ای جماعت سنگدل! ای جماعت بی خیال! ای جماعت حراف که حتی یک لبخند به بسیجی نزدید من شاعر نیستم و سرمایه ام کوله باری از درد است و هزار زخم و چشمانی که هر جمعه به آسمان خیره می ماند

من یک بسیجی ام، رهبرم را دوست دارم و منتظرم طوفان به پا شود

آه! چه میزهای قشنگی

چه دستهای لطیفی

چه سفره های تمیزی

چه جیبهای بلندی

چه انتظار عجیبی برای گنده شدن

عجب زمانه ی سختی

و این عروسکان زنده به آرایش سرخ، نیلی، سیاه، سفید و ......

عجب، روی این دوش مردم چیست؟

یک مشت استخوان

داوود ابراهیمی

یک مشت استخوان

عبدالعلی طاهریان

یک مشت استخوان

- اینها کی اند؟

- بسیجی اند!

- کی خسته است؟

- دشمن!

دلم سخت گرفته برادر بیا که مرحم این زخم کیسه ای نمک است.

و من یک بسیجی ام

و......

رضا برجی نویسنده و فیلم بردار برگرفته از یادگار همت


نوشته شده توسط: چشم به راه یوسف

84/5/24 ساعت: 5:3 عصر
 

 اى با نَفَسِ امام خو کرده‏
زان رایحه کسب آبرو کرده‏
سرمست ز باده کلام او
توفیق شهادت آرزو کرده‏
یک قوم تو را شهید مى‏خوانند
یک قوم تو را اسیر مى‏دانند
اما چه کنم که ناجوانمردان‏
تصویر تو را ز خویش مى‏رانند
اى بلبل در چمن نگنجیده‏
اى یوسف در وطن نگنجیده‏
اى نور دو چشم پیر کنعانى‏
زندانىِ در وطن نگنجیده‏
اى کاکل غرق خون برآشفته‏
در بوته آزمون برآشفته‏
تو کیستى آنکه نور نوشیده‏
پیراهنى از حضور پوشیده‏
تندیسه غیرت و جوانمردى‏
بر ظلمت شام غم خروشیده‏
من کیستم؟ آنکه در وطن مانده‏
در بند حجاب خویشتن مانده‏
چشمى به در امید خشکیده‏
در حسرت بوى پیرهن مانده‏
اى زمزم کوثرى مرا دریاب‏
وى پنجه حیدرى مرا دریاب‏
دستانم هر تپش عطش دارد
وى لطف برادرى مرا دریاب‏
دریاب که بى‏تو سخت درماندم‏
در مصر غم تو دربه‏در ماندم‏
از پیرهنت حوالتى بفرست‏
بى‏برگ عبور پشت در ماندم‏
اى جَبهه به خاکِ جِبهه‏ها سوده‏
در معرکه‏ها دمى نیاسوده‏
وى اسوه استقامت و ایثار
در مصر شکنجه‏ها نفرسوده‏
اى گمشده حصار پیچیده‏
وى ماه به شام تار پیچیده‏
دستان کدام فتنه رویت را
در پرده‏اى از غبار پیچیده؟

سروده مرحوم محمد رضا آقاسی

  

 


نوشته شده توسط: چشم به راه یوسف

 

برادرم 22 سال از ربوده شدن تو توسط نیروهای مزدور وابسته به اسرائیل در لبنان سپری شده است و این اولین نامه عنوان تست، شاید از من گله کنی که چرا پس از 8069  روز   نامه  می نویسم، راستش را بخواهی پس از گذشت این همه سال هنوز فقط خط و خبر و نشانی از تو به دست نیاورده ایم و این نامه ای است که اگر از احوال ما جویا باشی شکر خدا خوبیم و جز دوری بیست و دوساله تو ملالی نیست  ، حسن و راضیه  و فاطمه نیز به تو سلام می رسانند  و همچنان چشم انتظارند. درست است که 22 سال گذشته اما هنوز خاطره حزین این غم جانکاه در لوح خمیر ما ماندگار و پایدار است.

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد

تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

از پدرمان چیزی نگفتم چراکه او اینکه در قید حیات نیست.

آری سنگ صبورمان، سالها منتظر  پیراهن یوسف گمگشته خود بود، اما دریغ و افسوس که بدون یافتن خبری از سرنوشت تو اینک آرزو را با خود به سینه سرد خاک برد.

یوسف ما نمی دانم چگونه از اندوه یعقوب بگویم.

کاظم جان! فرصت نیست که بری تو شرح دهم در این 22 سال بر ما چه گذشته است. درد و دل اصلی را می گذاریم برای وقتی که تو بیایی چو تو بیایی غم دل با تو بگویم.

برادر عزیزم!   نمی دانی در تمام طول این سالها بر ما چه گذشته است و گاهی می گویند در اسارت اسرائیلی ها به سر می بری و سندی هم ارائه نکرده اند  که  بدانیم سرنوشت تو چه شده است. شاید تقدیر چنین بوده که بی مهری های این دوران پیوند عمر تو را در صحیفه روزگار جاودانه تر سازد و در پرده ماندن سرنوشت غریب تو نیز حکمتی داشته باشد ،  کتابی که 8069 روز است ورق می خورد  و البته این از سیاست ما و کسانی که باید پی گیر سرنوشت تو باشند و قصور داشته اند نمی کاهد. حتی آنانی که به لحاظ حرفه ای و اخلاقی و قانونی از حقوق حقه تو به عنوان یک خبرنگار دفاع کنند از توجهی در خور و شایسته نسبت به سرنوشت همکار خود کوتاهی کرده اند. این تفافل ناشی از چیست نمی دانم رسم ما ایرانی ها شده که پس از اعلام مرگ یا شهادات درباره شخصیت و فضایل و خدمات انسان ها سخن بگوییم.

راستی تو نمی دانی چرا من این روز را برای نامه نوشتن انتخاب کردم، امروز یعنی 17 مرداد به مناسبت شهادت یکی از همکارانت در خبرگزاری بدست عده ای کوردل در افغانستان روز خبرنگار نام گرفته است .

این نگار بی خبر 8069 روزه ما،  روزت مبارک باد

امروز روز توست روز همه خبرنگارانی که جانشان را برکف دست می گیرند تا خبرهایی درست و واقعی را به مردم برسانند.

کاظم امروز روز توست، تویی که در سال 1361 برای تصویر کشیدن جنایات رژیم اشغالگر قدس و مقاومت مردم فلسطین و لبنان به آن سرزمین رفتی و هرگز به خانه بازنگشتی با اختیار و داوطلبانه و در راستای رسالت خبرنگاری به آن کشور رفتی، هر کجا باشی با مائی، خیلی زود از ما جدا شدی.

شهید بزرگوار چمران، گوهری به نام عشق را به تو هدیه دادی یک آن سر حلقه عشاق جبهه های نبرد حق علیه باطل را می گویم که نامش و راهش همیشه با ماست و کارنامه او مایه فخر و مباهات هم عاشقان است.

تو نیز شدی و پروانه آسا در راه عشق به معبود بال و پر سوزاندی، تو عاشق پرواز به عالم افلاک و رهایی از تنگنای خاک شدی و پرواز برای تو مکان نداشت. ایران یا لبنان فرقی نمی کرد.

امروز ما مانده ایم با راهی طولانی که پایانش مشخص نیست. سالها در حصار بی اعتنایی ها بوده ایم اما، پنجر توکل همیشه باز است.

برادرم! این حق ماست که از سرنوشت تو آگاه شویم، اما این حق مسلم به دلیل برخی از اغراض سیاسی و شخصی مخدوش شد و همچنان در بیم و امید زندگی می کنیم آیا سرنوشت تو در تاریکی بازیهای سیاسی گم شده است.

کاظم از آنجا که پدرمان و تو و من هر سه این توفیق را داشته ایم که به عنوان خادم در خدمت زائرین مولایمان علی ابن موسی الرضا (ع) باشیم  نامه ای به آن حضرت نوشتم و درخواست کردم که پرونده تو از این بن بست فرساینده خارج شود و شکر خدا با لطف آقا چنین شد. چرا که!

1- امسال در سال پاسخگویی انتظار برای ما امیدوارکننده تر است که مسوولین پاسخگو باشند و از دادن پاسخی روشن طفره نروند.

2- بالاخره پس از 7 سال انتظارم موفق شدیم با  آقای خاتمی رئیس جمهور ملاقات داشته باشیم و ایشان قول دادند که این موضوع را تا پایان ریاست جمهوری خود روشن کنند.

3- کمیته ای حقیقت یاب تشکیل شده و موضوع را دنبال می کند که البته مادرجریان اقدامات آنها نیستیم.

4- پرونده از دست کسانی که تعمدا آن را در هاله ای از ابهام قرار داده بودند خارج شد و به کسان دیگری سپرده شده است.

خلاصه کنم کاظم

امسال و در سال پاسخگویی و در روز خبرنگار که با تولد مهرمان ترین مادر دنیا آن بانوی بی نشان همراه شده است امیدواریم پاسخمان را با یافتن نشانه هایی از تو بگیریم. (چنین باد)

برادرت حسین
17 مرداد 83
روز خبرنگار و سال پاسخگویی

 


نوشته شده توسط: چشم به راه یوسف

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یوسف گم گشته بازآید ز کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

سلام

بی هیچ مقدمه ای این وبلاگ کار چشم به راه ها برای 4 دیپلمات دربند اسرائیه.

ان شاء الله تو این وبلاگ متن ها های ادبی فراق رو بزنیم.تا هم یادمون نره که 23 سال پیش 4 تا دیپلمات -که دوتاشون هم دانشجو بودن- تو لبنان اسیر شدن و الان 23 سال می گذره که دست اسرائیلیا هستن. هم این که اگه یه روز اون عزیزا به آغوش مردم و خانواده هاشون بر گشتن بدونن که ما چه قدر چشم انتظارشون بودیم.

شما هم اگه می تونین دست به کار بشین شعر...قصه..قطعه ادبی و.... هر چی که از دستتون می آد بنویسید.

شعر رو هم که دقت کردید یک دوست عزیز(وبلاگ حدید) تو وبلاگش نوشته بود. آره به کنعان نه ز کنعان...

یوسف گم گشته بازآید ز کنعان غم مخور....

ان شاء الله!


نوشته شده توسط: چشم به راه یوسف



 RSS 
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک

:: کل بازدیدها ::
59151

:: بازدید امروز ::
0

:: بازدید دیروز ::
0

:: اوقات شرعی ::

:: درباره من ::


:: لینک به وبلاگ ::

4 یوسف در بند اسرائیل

:: لینک دوستان من ::

:: لوگوی دوستان من ::



:: اشتراک ::